آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

بدون عنوان

شیطونک مامانی سلام.... این روا خیلی بامزه شدی...همش شیرین کاری می کنی...حرفهای بامزه میزنی...خاله نرگس بهت میگه نفسم....تو هم میزنی به سینت...همه ذوقت می کنن...همه عاشقتن مامان...وقتی باهات حرف میزنم تقریبا معنی همه چیزو میدونی...چون هرچی میگم بهش اشاره میکنی...فقط مونده که خودت کامل حرف بزنی گلم....عاشق سی دی هات هستی و بهشون میگی سی سی...و همشون رو خوب از حفظ شدی...اگه اونی که نمی خوای برات بزارم....اعتراض میکنی....و...اونی میخوای که تو ذهنت هست....و مامانی کلی قربون صدقت میره....ماشالا.. 
19 تير 1390

روزهای اول ورودت به خونه

گل قشنگ مامانی   هر روز مهمونا می اومدن که روی ماهتو ببینن. یکی میگفت شکل بابایی هستی. یکی میگفت شکل مامانی. بعضی ها هم میگفتن شبیه خاله نرگست شدی. فقط اینو میتونم بگم که خیلی ناز و ملوس بودی.... شب که تنها میشدیم بابایی همش باهات بازی میکرد. آخه عاشقت بود. یک ماهه که شدی مامانی تو رو برد عکاسی.تولد یک ماهگیت بود آرتین قشنگم. بعدش هم رفتیم شاهچراغ برای تشکر از اینکه سالم و سلامت هستی.....و این عکاسی رفتن ها هر ماه ادامه داشت......مامان فدات بشه که اصلا هم آروم نبودی و همش گریه میکردی و چه ماجراهایی داشتیم ما توی عکاسی... .مخصوصا تولد یک سالگیت که دو تا عکاسی رفتیم. ولی باز هم توی عکس چشمات گریونه گلم... ...
11 تير 1390

بدون عنوان

خلاصه جون مامان برات بگه قند عسلم زمانی که سر کار میرفتم همش به تو فکر می کردم...خیلی دلم برات تنگ میشد... ولی خیالم راحت راحت بود چون جایی بودی که بیشتر از خودم بهت توجه می کردن...همه اونجا عاشقت بودن...مخصوصا خاله نرگس. ...
11 تير 1390

دندون

هر روز که می گذشت کنجکاوی تو بیشتر می شد و دلت می خواست همه چیز رو امتحان کنی...از اوایل 9 ماهگی دستتو به مبل می گرفتی و چند قدمی راه می رفتی...کلی هم ذوق می کردی...من و بابایی هم هر شب که کارهای قشنگ تو رو می دیدیم....تو رو غرق بوسه می کردیم...دقیقا 9 ماه و یک روزه بودی که اولین دندون قشنگت در اومد...سفید و خوشکل مثل برف....کلی ذوقت کردم و خیلی خوشحال بودم...درست یک هفته بعدش دومیش هم در اومد ... خیلی درد کشیدی مامانی تا این دو تا دندونت در بیاد.....ولی خیلی صبور بودی و پر طاقت... ...
11 تير 1390

بدون عنوان

گل قشنگ مامانی منو ببخش که اینقدر پراکنده خاطراتت رو می نویسم عسلکم... ولی سعی می کنم همه چیزو کامل بنویسم باشه؟؟!!...دقیقا چهار ماهه بودی که تصمیم گرفتیم تو رو ختنه کنیم...خیلی میترسیدم و کلی هم تحقیق کردم که مدل سنتی باشه یا حلقه ای...که بالاخره حلقه ای رو چون دردش کمتر بود انتخاب کردیم...اون روز با مادرجون و پدر جونت و بابایی رفتیم مطب دکتر علی زاده..اول معاینه کرد و بعد هم تو روبردند توی اتاق و نزاشتن که من بیام و حدود 5 دقیقه بعد از رفتنت صدای جیغ بلندی اومد که دلم هری پایین ریخت...دلم شور میزد ولی مادر جون منو دلداری میداد که چیزی نیست و جیغش طبیعی هست و من نگران بودم...وقتی با پدر جون از اتاق بیرون اومدی به ظاهر آروم بودی ولی گل ماما...
11 تير 1390

تولد یک سالگیت...مبارک باشه قند عسلم...

پسر عسل مامان.خیلی دلم می خواست برات یه تولد مفصل بگیرم...ولی خوب نشد مامان گلی..سعی میکنم تولد دو سالگیتو مفصل بگیرم...ولی توی تولد یک سالگیت هم به ما که خوش گذشت...ولی شما همش گریه میکردی...نمیدونم چرا...برات یه کیک شکل خرگوش گرفتم که خیلی خوشکل بود مامانی..همه ازش تعریف میکردن..کلی هم کادو گیرت اومد...البته بگم به تعداد مهمونا بود...کلی هم عکس و فیلم گرفتیم..که بعدا عکساتو میزارم... ایشالا 120 ساله بشی...و خوشبخت...
11 تير 1390

شیرین زبونی هات...

شیطون بلای مامانی سلام...الان که مامانی داره واست مینویسه دقیقا ١ سال و ٣ ماه داری....عزیزکم چقدر دلم برات تنگ شده....من دارم این مطالبو از سر کار برات می نویسم....دلم واسه شیرین زبونی هات تنگ شده...حدود ٢٠ تا کلمه بلدی....خیلی هم با نمک حرف میزنی... صدای پیشی و ببعی رو بلدی...همراه با شعر توی ده شلمرود یه چیزایی زمزمه می کنی...و آخرش میگی واه واه واه...دست دست میگی...بیشتر اعضای صورتتو میشناسی....د د می گی....نیستش...میگی.....با با .....رفت....نی نی....شیر.....نه.....و کلی چیزای دیگه.....  
11 تير 1390

راه افتادن

سلام مامانی قشنگم....از یک سالگی به بعدت حسابی شیطون و شیرین شدی....و خیلی خواستنی...عزیز دل مامان...توی تولد یک سالگیت دستتو به میز می گرفتی و راه می رفتی...و هر روز که می گذشت..کم کم خودت به تنهایی ایستادی....دقیقا 8 اردیبهشت بود که خودت به تنهایی و بدون کمک ایستادی..روز تولد خاله نرگس..و من و بابا کلی ذوق کردیم....روزی که برای اولین بار به تنهایی چند قدم برداشتی رو هیچ وقت یادم نمیره...که 10 اردیبهشت بود...که از خوشحالی داشتم پرواز می کردم...خیلی ناز راه می رفتی...اون روز آنقدر ذوقت کردم که تو هم از خنده های من می خندیدی.... و از اون روز به بعد همش خودت می ایستادی و می خواستی راه بری...و ما همش کنارت بودیم...چون خطرناک راه میرفت...
11 تير 1390
1